زادگاه من کماچال

« مجموعه داستانها »کماچال

خام و خراب

تابستان

گاو پدر

خیرالنساء

چاه آب

شنگول و منگول

آخرین روز

امانتزادگاه من کماچال

گفتگوی به یاد ماندنی شاه حسین با شاه ستون

نسلهای گمراه شده

بی بی جان (عروسی)

خوردن حق یتیمان (بالا کشیدن حق یتیمان)

جشن سال نو در کماچال

سجعل دادن در روز تولد حضرت محمد در کماچال

خاطرات شاه حسین کماچالی

 

شاه محمدی اولین سنگ بنای زادگاه من کماچال را در سال ۱۳۸۴ می گذارد یعنی پس از سالیان دوری از وطن … وقتی به زادگاهش گشت با دیدن آنهمه دگرگونی در زندگی روزمره مردمان ولایت سخت منقلب شد.

و شروع به نوشتن و طراحی از آنچه به جا مانده بود می کند.

گفته های مردان و زنان ولایت خود را در نهایت افتادگی و بردباری چون امانت به ایشان سپرده بودند … شاه محمدی تمامی گفته هایشان را همراه با ساختن پرتره هایشان در دفترهای مختلف جمع آوری کرده اند که امروز می تواند گنجینه ای باشد از برای استخراج.

البته شاه محمدی در راه رسیدن به مقصود همیشه آنطور که باید مصمم نبوده و حتی در بعضی از اوقات مأیوس و ناامید می شد.. مثلاً در سال ۱۳۹۰ به هنگام جمع آوری مجموعه داستانهای، عروسی بی بی جان، خوردن حق یتیمان در کماچال و حتی در دادن سجعل در روز تولد حضرت محمد در کماچال؛ آنچنان از یاس و ناامیدی صحبت می کند که تو گوئی او می خواهد تمامی نوشته هایش را به آتش بکشد و از روی پریشانی ولایت زیبای کماچال را برای همیشه ترک گوید.

 

و او در دفترش در سال ۱۳۹۰ چنین یادداشت می کند:

سال ۱۳۹۰ می باشد … من در زادگاهم به طرف نقطه ای نامعلوم که خود من هم نمی دانم قدم برمی دارم.

 

خانه ها را می بینم که از ترکیب آهنگین زمان خود به دور شده اند.

مزارع برنج را می بینم که آن زیبایی دوران گذشته خود را از دست داده اند.

به دنبال آب رودخانه ها می روم … هیچ اثری از خود به جا نگذاشته اند.

پُر شکوفا درختان را که عظمت قامتشان چشم هر مسافری را بر ستایششان فرا می خواند خبری نیست.

خلاصه کوتاه کنیم این قضیه را … اگر چنانچه همه چیز و همه کس در خواب نباشند بیدار هم نیستند.

خود من هم از گذشت سالیان فرسوده و پیر گشته ام و اینهمه تفاوت فقط در طبیعت و ابزار نیست. بنده هم با نگاهی متفاوت به اینهمه می نگرم.                 

 

شاه محمدی، سال ۱۳۹۰

همانطور که متوجه شدیم در اینجا یعنی در سال ۱۳۹۰ شاه محمدی از دیدن اینهمه دگرگونی و مهمتر از همه روبروی اینهمه تغییرات خود را آنچنان دلزده و پریشان می بیند که حتی کمترین کار از دستش برنمی آید و با یک دنیا حسرت تماشاگر این ویرانی با هزار افسوس می باشد.

ولی خوشبختانه در ضمیر کسی چون شاه محمدی یاس و ناامیدی را کمتر مکان باشد.

اینگونه افکار همیشه دستخوش اولین باد می شوند و جایشان را به امید و تحقیق می دهند.    

امروز خوشبختانه بیشتر تحقیقات در زمینه زادگاه من کماچال به پایان رسیده

از آنجائیکه شاه محمدی در مورد بررسی مدارک همیشه سخت گیر بوده و از طرفی دیگر کماچال در زمان فئودال از آن چندین ارباب بوده و بررسی شرح و احوال تمامی اربابان با زمینهایشان کار را قدری مشکل کرده است، ولی جستجوی شاه محمدی را نه حد باشد و نه مرز. ایشان زمان لازم را از برای رسیدن به پایان این کار را گذاشته اند.

از آنجائی که کماچال از ابتدا تا به خود امروز مورد توجه اندیشمندان و ملاهای طالقانی و همچنین شاهان بوده می توان دقیق تر و بهتر به شرح و حالش پرداخت.

در اواخر قرن نوزدهم میلادی گروهی از اندیشمندان از اکثر نقاط ایران به گیلان سفر کرده و در میان محله کماچال ساکن شدند و با استقبال همگان روبرو می شوند.

ولی پس از چندی که هنوز هم کسی از دلیلش آگاه نشده مردم همه آنها را از کماچال راندند.

 

هر ساله ملاهای طالقانی به کماچال می آمدند و در میان محله کماچال مکتبخانه بر پا می کردند که خوشبختانه امروز نوشته های خطی از آنان موجود می باشد.

روزی باباخان (فتحعلی شاه قاجار) به سر آشپز باشی دربار دستور می دهد که تا به گیلان سفر کند و مرغوب ترین برنج را از برای او بیابد. آشپز باشی پس از یک سیر و سفر طولانی خود را ولایت کماچال می رساند و برنج موسی مولائی را از برای آن شاه قاجار انتخاب می کند.

بنا به روایت اعتماد السلطنه … روزی ناصرالدین شاه پس از صرف نهار به اطرافیان خود گفت خدا را شکر ما کماچال را در عهدنامه ننگین به روسها ندادیم وگرنه باید شکم گوشته به خواب می رفتیم … این گفته شاه قاجار موجب شادمانی اسماعیل بزاز دلقک ناصرالدین شاه می شود.

شاهان پهلوی هم همیشه به برنج موسی مولائی کماچال وفادار ماندند.

مهمتر از همه دستیابی به تز دکترای نوشین اسکندری بود که کماچال را چون سوژه تز دکترای خود انتخاب کرده و سه ماه تابستان سال ۱۳۴۱ را در کماچال در خانه خیرالنساء اقامت گزیده و شاه محمدی در پایان داستان خیرالنساء چنین می نویسد:

 

از آن تابستانی را که نوشین در ولایت کماچال اقامت کرده تا به امروز سالیان گذشته. من پس از زیر و زبر کردن تاریخ کماچال از ابتدا تا به خود امروز بصورت غیر منتظره (تصادفی) از اقامت سه ماهه نوشین در ولایت کماچال آگاه شدم و در پیگیری آن از هیچ تلاشی کوتاهی نکردم.

شاه محمدی با یک دنیا نبوغ و خلقت تاریخ دویست ساله اخیر کماچال را با مهارتی غیر قابل تصور و استادانه به داستان کشیده.

زندگی طی کرده، مردمان این دیار را یکبار دیگر در نوشته هایش جان می دهد بدانگونه که هیچ خانواده ای را از قلم نیانداخته.

فرض بفرمائید در داستان خام و خراب کماچال عصر طلائی خود را به لحاظ فرهنگی طی می کند. بچه ها از دختر و پسر راه مدرسه را در پیش گرفته اند.

برای اولین بار پدرها و مادرها تصمیم خود را گرفته اند که باید به هر صورتی شده بچه هایشان را برای آموختن علم و دانش روانه مدرسه ها کنند.

ما در داستان خام و خراب چندین داستان را در داستان شاهد می باشیم. ولی خوشبختانه شاه محمدی تسلط کامل بر سوژه را دارد.

ما در همین داستان از طرفی به چگونگی ماجرای آتش گرفتن خانه قونعلی صفری آگاه می شویم و از طرفی دیگر از زندگی و مرگ کوتول شاه آگاهی کامل را بدست می آوریم. و در همین قسمت با شخصیت بسیار بزرگ کماچالی به نام تورج شاه کماچالی آشنا می شویم که ایشان فرید زلفی آرایشگر را از برای زدن رگهای گردن کوتول شاه اجیر کرده بود و حتی نقشه فرار فرید زلفی را هم ایشان طراحی کرده بودند. (پس از زدن رگ گردن کوتول خان باید از ضلع غربی قصر به طرف نیاکو بگریزی و پس از رسیدن به نیاکو با تکرار رمز کوچه سیاه شو سواران من تو را در جای امن خواهند برد،البته تا به خود امروز مردم آن کوچه را به همین نام می شناسند

در داستان تابستان حسین و هادی چند فصل تابستان را با هم می گذرانند که در آن ایام حسین در شهر مشهد و هادی در کماچال زندگی می کرد.

در داستان تابستان کماچال هادی با توجه به سن کم خود برخوردی عاقلانه نسبت به فضایی که در آن زندگی می کند دارد و مهمتر از همه دیدش نسبت به آینده آنچنان استوار می باشد که تو گوئی برج و باروئی بنا نهاده از برای شکست نخوردن و آنچه در طبیعت موجود می باشد … از حیوانات ـ نباتات ـ پرندگان و ماهیان مورد توجه او می باشد.

گفته های هادی در داستان تابستان نه تنها شنیدی می باشد بلکه فضای آن روزگاران را چون نقاشی به تصویر کشیده.

حسین در داستان تابستان نگاهی عمیق به طبیعت و آنچه در او می گذرد دارد. حسین هنوز نتوانسته چون هادی با محیط دور و برش آنچنانکه باید کنار بیاید. او از شغلش خجالت می کشد. او حتی نمی تواند بگوید به چه کاری مشغول است و روزها را با هادی به تجزیه و تحلیل طبیعت وهرآنچه درآن موجود می باشد می پردازد و شبها را در مکانهای سفارش نشده صبح می کند که همین کار او ضربه محکمی بر شخصیت هنریش او وارد می کندکه زیانش را تا دراز مدت پرداخت خواهد کرد.

در داستان گاو پدر شاه محمدی با نوشتن زندگی گاو پدرش که نام او گل بانو می باشد. زندگی تمامی مردم ولایت کماچال را در چگونه زیستنشان به قلم می کشد و آنچه زیبایی در کماچال وجود دارد شما می توانید در همین داستان به چشم ببیند.

شاه محمدی تا عمق نسلها تا به سرحد غیر ممکن، شجره نامه مردمان ولایت کماچال را در بعضی از موارد تا عصر صفوی به پیش راند که با توجه به ابزار اندکی که شروع این تحقیق در دست داشت می تواند رضایت بخش باشد.

قسمت عمده داستان خیرالنساء درباره آزادگی زنان کماچال می باشد که اصلاً و به هیچ وجه نمی خواستند زیر سلطه مردان خود باشند آزادانه سفر می کردند. آزادانه شوهر می کردند. آزادانه به تحقیق خود مشغول بودند و آزادانه شبهای شعر و آواز و بزم و شادی بر پا می داشتند و خاطراتشان فراموش نشدنی می باشد.

در داستان چاه آب در ابتدا باغی بوده با درختان سرسبز. روزی عارفی بر آن زمین نماز می گذارد و چندی بعد ماری در آنجا ساکن می شود که تمامی عاقلان دنیا قادر به راندن آن مار از آنجا نمی شوند. فقط عارف نورعلی قادر به راندن مار از آنجا به یک شرط می باشد که در آن مکان چاه آبی بنا نهند.

در داستان قلم زدن تمامی دغدغه یک مادر به لحاظ روانی این می باشد که فکر می کند پسرش مریض می باشد و برای تداوی فرزندش تنها فکری که به سرش می زند برود نزد قلم زن و یک قلم از برای فرزند سالمش بزند. در این داستان شاه محمدی بطور عاقلانه تمامی این خرافات را به سطل آشغال می ریزد.

در داستان گفتگوی به یاد ماندنی شاه حسین با شاه ستون

شاه حسین به هنگام نقاشی از خانه رضا خیرخواه ناگهان یکی از چهار شاه ستون خانه شروع به صحبت با شاه حسین می کند که این گفتگو آنقدر زیبا و دوست داشتنی می باشد که حتی خواننده دلش نمی آید کلمه ای از آن را از دست بدهد.

و در همین داستان می توان قوه تخیل شاه محمدی را براحتی دریافت و بر او آفرین گفت.

در داستان آخرین روز شاه محمدی از ابتدای شب می داند که این شب آخر در زادگاهش می باشد.

بنابراین به خانه دوستش می رود و با رفقایش شبی دوست داشتنی را می گذارند و در زیر روشنائی ماه همان شب ولایت زیبای کماچال را برای قبل از دراز مدت ترک می کند.

در داستان آخرین شب کلمات آنچنان در کنار هم به نیکی نشسته اند که تو گوئی قالی کاشان می باشد.

البته گفتنی در این زمینه بسیار می باشد و ما سخن را در اینجا کوتاه می کنیم.

 

و اما چند کلمه راجع به ((دفترهای سفر)) که شاه محمدی همه آنها را در ممالک گوناگون دنیا مصور کرده و در مجموع نزدیک به سی دفتر می باشند.

بدانگونه که نقاش در دفتر سفر همه ما را با خود به سفر دعوت می کند. البته ناگفته نماند ما در آینده نزدیک به استخراج یکایک آنان خواهیم پرداخت.

برچسب‌ها:, , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , ,