محمدرضا شاه کماچالی

محمدرضا شاه کماچالی

محمدرضا شاه یکی از نوادگان شاه منصور می باشد او در سال ۱۳۰۶ در ولایت کماچال دیده به جهان گشود.

وقتیکه ایشان از ایام کودکی خود حرف می زنند…شنونده بدون چون و چرا خود را در دنیایی می بیند که حتی تصورش هم غیر ممکن می باشد.

فرض بفرمایید…از هنگامی که هنوز پلی بر سپیدرود بنا نشده بود و مردم توسط قایقهای چوبی از ان ایاب و ذهاب می کردند

از روزگاری که آب چون اکسیژن دوم کشاورزان بحساب می آمد و هرگونه اصراف از آن غیراخلاقی بحساب می آمده….و قنبرخان چهاردهی مهراب کل بود.

او از ایام جوانی خود می گوید…که در آن زمان ایشان زندگی کردن را در چهارچوب کار وزحمت می دیدند وقشنگترین سنین زندگی خود را هنگامی می داند که خود توانا و قدرتمند بوده اند و از انجام همه گونه کار کشاورزی برمی آمدند و خود چنین می گویند

((من صبحگاهان به عشق کارکردن بیدار می شدم وشامگاهان خسته از انجام کار به خواب می رفتم)).

ایشان در عصر طلایی ارباب و رعیتی(برای اربابان) به دنیا آمدند و چون رعیت سالیان دراز زندگی خود را در همان اصول ارباب رعیتی شروع به کار کردند.

پس از فروپاشی سیستم فئودال چون کشاورز آزادانه از برای حساب خود کار کردند .

پس از عصر شکوفای کشاورزی به روش سنتی …امروز با یک دنیا تاسف درکناری نشسته وشاهد کشاورزی به گونه ی مکانیزه می باشد وهر چند وقت یکبار دستی به ریش می کشد و می گوید چطور ممکن است آنهمه سنت ثروتمند ظرف چند سال از بین برود.

البته شاهد بودن به این همه تحولات فقط یک عمر صدساله را در چهارچوب خود خواستار می باشد که ایشان بدون چون و چرا از سعادت آن بهره مند بودند.

ایشان از طول عمر دائما می نالد و می گوید:

((تمامی رفقای من دنیا را ترک کرده اند ودر خاک سیاه خفته اند و من هم خیلی دلم می خواهد به آنان ملحق شوم))

محمدرضا شاه کماچالیواضافه می کند از روزگارانی را که من بر کار پیروزی داشته ام سالیان گذشت…

ولی امروز با گذشت سالیان این تجربه بزرگ را کسب کرده ام که کار تنها پیروز زمان می باشد که هیچکس از انجام  مطلق آن پیروزی نخواهد یافت…فقط ما در سنین جوانی با ظاهر دیدن آن هرگز نمیتوانیم به عمق آن پی ببریم

محمدرضاشاه در این روزهای پیری وسستی می گوید صدافسوس که نتوانسته ام این تجربه گرانبها را در ایام جوانی کسب کسب کنم تا بدین صورت به دام پیری نیفتم.

بعد از همه حتی خود امروز هم جوانان با دیدن پیران چشمشان را می بندند و یا رویشان را برمی گردانند…کاری را که ماهم در ایام جوانی می کردیم…بی خبر از اینکه بدانیم خود ماهم روز وروزگاری پیر خواهیم شد…همچنان که حافظ شیرازی می فرماید:

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو         یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو

از دیروز تا امروز از گذشته تا به حال ایشال می گویند تا آنجاکه بیاد دارند همیشه کار می کردند و کارکردن را دوست می داشتند.

دراین روزها یک چیز همواره ایشان را دلگیر می کند…آنهم نداشتن زور و قدرت از برای کارکردن

محمدرضاشاه در این ایام سالمندگی چون شاهی بر تخت پادشاهی خود تکیه زده و بر اراضی حکمرانی خود تا دوردستان می نگرد و چون حاکمی منحل شده همواره این سوال را از خود دارد (به کجا رفته اند اینهمه سالیان)

محمدرضا شاه از اجدادش چنین می گوید:

پدرم کربلایی گل علی در آن روزگاران به همراه کاروانی با پای پیاده به سفر کربلا رفتند.

شاه محمد پدربزرگم…کاشف السلطنه را در سفرهندوستان همراهی کرد.

جدم شاه منصور در یک سفر طولانی پس از دیدار از شهر استانبول پایتخت عثمانی به بیت المقدس رفتند و چندسالی را در آنجا اقامت گزیدند ودر راه برگشت درشهر بصره مریض شدند ودر آن شهر وفات یافتند.

محمدرضاشاه دوران کودکی خود را در ولایت کماچال چنین ترسیم می کند.محمدرضا شاه کماچالی

در آن روزگاران که من بچه ای بیش نبودم پدرم را از دست دادم مادرم راضیه نخجیری که دختر یکی از باشندگان نخجیرکلا بود سرپرستی خانواده ما را بعهده گرفت.

با توجه به سختی راه وسیستم مردسالاری آن زمان مادرم توانست مارا تا به سن کاکردن برساند وما یواش یواش شروع به کار کردیم تا کمک مادرمان شویم.

روزها در خوشی و ناخوشی گذشته….شاید بگویم زود گذشتند بدانگونه که ما جز کارکردن هیچ تجربه دیگر از زندگی را کسب نکردیم.

ولایت کودکی من بنا نهاده از خانه های گلی در میان انبوه درختان سرسبز بود که توسط جاده های باریک به هم وصل می شدند

مردمان ولایت دائما در تماس بودند…از حال هم باخبر می شدند و احتیاجات  و مشکلات همدیگررا در کمال مهربانی رفع می کردند

در آن هنگام که من بچه بودم انواع و اقسام پرندگان،درندگان،حشرات،ماهیان و چهارپایان را می توانستیم به چشم ببینیم.

همیشه بزرگترها به ما سفارش می کردند که در فصل بهار و تابستان به شکار نرویم…چرا که حیوانات در این فصول مشغول زاد و ولد می باشند و ما در آن زمان ضمن ارج گذاشتن به گفته ها ی بزرگترها آنهمه را چون یک امر اطاعت می کردیم.

محمدرضا شاه در زندگی دراز خود از دو خاطره که او را تا به خود امروز خوش و ناخوش کرده چنین می گوید

روزی کدخدای ولایت مارا دور خود جمع کرد و چنین گفت…

سیستم ارباب و رعیتی برای همیشه لغو شده و دیگر هیچ اربابی وجود نخواهد داشت و زمین به طور کامل ازآن رعیت می باشد و ما کشاورزان هیچگونه مال اجاره پرداخت نخواهیم کرد .

من از ذوق خوشحالی بال در آوردم و آن شب را از شوق خوشحالی نتوانستم بخوابم

محمدرضا شاه کماچالی

وقتیکه شنیدم دختربزرگم زهرا دنیا را ترک کرده برایم آنقدر دردناک بود که به خود گفتم:تا به امروز آداب چنین بوده که فرزندان مرگ والدین را ببینند ولی مرگ دخترم برعکس آنرا ثابت کرد و این واقعیت تلخ همواره جانم را می سوزاند

 

محمدرضاشاه سالمندترین مرد ولایت امروز در پایین محله کماچال زندگی می کند و همواره در خانه اش از برای دوستان و آشنایان باز می باشد.

وایشان این بیت شعر مولانا را همیشه در تنهایی خود تکرار می کند.

کلبه عشاق باشد این مکان   هرکه ناقص آمد اینجا شد تمام

همانطور که دوستان آگاه می باشند ،هرگز حکایت یک زندگی صدساله در چندین خط برای کسی آسان نبوده ولی ما نهایت سعی خود را کردیم که تا حق مطلب ادعا شود.

در آینده نزدیک ما پای دردل عزیزی دیگر خواهیم نشست و حتماً شما عزیزان را از برکت گفته هایشان آگاه خواهیم کرد.

برچسب‌ها:, , , , , , , , , , , ,